LOGIN
اخبار مراکز
shirazi.ir
گوشه ای از زندگانی بزرگ مبارز با استعمار انگلیس میزرا محمد حسن شیرازی قدس سره از زبان شاگرد ایشان، آیت الله العظمی سید حسن صدر قدس سره
کد 10302
نسخه مناسب چاپ کپی خبر لینک کوتاه ‏ 30 فروردین 1399 - 24 شعبان المعظّم 1441
آیت الله العظمی سید حسن صدر قدس سره از شاگردان برجسته آیت الله العظمی سید محمد حسن شیرازی، معروف به میرازی بزرگ شیرازی قدس سره است که در کتاب تکملة أمل الآمل خود از صفحه 333 تا 351 به بیان خاطرات و زندگانی استاد خود می پردازد.

وی در این نگارش ضمن توصیفات بی نظیری از مجدد بزرگ شیرازی قدس سره به بیان گوشه ای از زندگانی این مرد بزرگ و مجاهدت های علمی، سیاسی و معنوی ایشان و پیوند عمیق مردم با او می پردازد.

در ذیل متن کامل توصیفات مجدد بزرگ قدس سره از زبان شاگرد ایشان رحمت الله علیه آورده شده است:

بزرگ مرد تاریخ، میرزا محمد حسن ابومحمد معزّالدین حجت الاسلام شیرازی نجفی عسکری، فرزند مرحوم میرزا محمود بن میرزا محمد اسماعیل حسینی شیرازی، استاد و یار و پشتیبان ما، سرور و پیشوای ما، رئیس شریعت اسلام و راهنمای مذهب امام و مجدّد احکام، استاد حجج اسلام، آیت آشکار خدا بر همگان، پشتیبان اسلام و احیابخش شریعت انس و جان و میراننده بدعت های اهل ظلام، راهبر ملت و مذهب و دین به استوارترین نظم و سامان؛ کسی که به خدا قسم قلم ها از برشمردن فضائلش ناتوان اند و زبان های ناطق از شرح خوبی های او قاصر.

چه می توان گفت در وصف کسی که دین را عزّت بخشید و آثار اجداد طاهرین، امامان نیک آیین و حجت رسا و کوبنده شان را بر دشمنان دین جانی دوباره بخشید، پرورنده مجتهدان و یاور مؤمنان، و کوتاه کننده دست کافران از دولت مسلمانان و ناشر احکام خدا در میان جهانیان، پدر و سرپناه بیوه‌ گان و یتیمان و درماندگان، کسی که مردم در سایه او پناه گرفته بودند و اهل علم در کَنف حمایت او ایمن بودند، سیدی که هیبتش در دل پادشاهان و فرمانروایان هراس افکنده بود؛ حقا که در پاسداری دین استوار و امانتدار بود.

آنچه را درباره او رفت مبادا گزافه یا غلو بپندارید. نه، هرگز به خدای جهانیان قسم در این سطور کوشیدم آیت الهی درخشان از مجتهدان روزگار و جانشین راستکار آخرین امام معصوم عجل الله تعالی فرج الشریف و حجت استوار او بر روی زمین و افضل پیشینیان و آیندگان را معرفی کنم. از فقیهان و محدّثان و حکما و متکلمان و محققان از اصولیان و زبدگان نحو و صرف گرفته تا مفسران و منطقیون و صاحب نظران طب کسی را در اندیشه ورزی و ژرف نگری و پژوهشگری و ریزبینی و ساختارمندی، یارای رسیدن به او نیست.

اگر در فقه الحدیث سخن بگوید، در بیان عرفیات و محافظت بر جوانب وجدان کار او را به استوارترین شیوه در خواهی یافت، به گونه‌ای که کسی به مانند او از دقت ورزی‌های عالمانه بهره‌ای نبرده است. به همین شیوه در همه امور سلیقه‌ای میانه دارد. از آن سو اگر در مسائل غامض و امور پیچیده صحبت کند، گویی فیلسوفی دقیق النظر است که مو را از ماست بیرون می کشد و ریزترین مسائل از دیده تیزبین او پنهان نخواهد ماند. برای خود آراء و ابداعاتی دارد که افراد صاحب رأی و پژوهندگان نامدار به آن راه نمی برند.

خدای سبحان به راستی که درِ فهم مسائل را بر او گشوده بود و او را به شیوه دستیابی به حقانیت امور راه نموده بود. اگر در هر زمینه ای آرا و تحقیقات و نکات علمی اش را با هر پژوهشگری در آن حوزه مقایسه کنی او را همانند ماه تابنده در میان ستاره‌های ریز و درشت آسمان خواهی یافت. به کل همه دستاوردهایش بی استثنا یک سر و گردن از دیگران بالاتر است.

نظراتی بلند و دینی داشت که چشم روزگار به ظرافت های افکار و خفایا و خبایای آثار و آراء او ندیده است. عمده کتاب‌های اهل تحقیق، از نظریه پردازان تا استادان کهنه کار از این دست آراء او خالی است و تاکنون کسی به پای او نرسیده و اندیشه هیچ فقیهی به افق بلند او پر نگشوده است.

ایشان ـ روحش شاد ـ اگر می خواست فصلی از ابواب فقه را آموزش دهد، پیش تر دشواری های آن را به دقت بررسی می کرد و برای مسائل ساده و آسان فهم وقت چندانی صرف نمی کرد. از این رو کسانی از محضر درس او استفاده کامل می بردند که با اقوال و ادلّه مختلف آشنایی داشتند و از مطالب حاشیه‌ای و جوانب متعدد بحث پیش تر سر و گوشی آب داده بودند و اکنون در پی یافتن حلّ تناقضات و زدودن ابهام ها در محضر استاد نشسته اند. استاد هم بر سبیل گفتگو و با تبادل نظر راه فهم آن مسائل را برای شاگردانش هموار می کرد.

اگر هم طلبه‌ای در پیشگاه استاد توان و ارائه نظر نداشت، بهره‌اش از درس کمتر می شد و لاجرم دوباره باید پای تقریرات استاد که عده‌ای از شاگردان فاضل آن ها را جمع آوری می کردند حاضر می شد. بنده نیز از جمله افرادی بودم که درس استاد را دوباره برای برخی از شاگردانش تقریر می کردم و حاصل کار را هم می نوشتم، کمتر کسی از هم بحث های ما توان نگارش کامل مطالب ایشان را داشت. ایشان قدّس سرّه آن گونه که خودش برای بنده نقل کرده آراء و نظراتش را پیش از تدریس می نوشته است. ایشان در این باره می گوید: «عموماً مطالعه من این گونه است که قلم را بر می دارم و اندیشه و نظرم را می نویسم و به همین ترتیب به فکر کردن [و ثبت افکارم] ادامه می دهم اما این نوشته ها را روی اوراق باطله یا میان سطور نامه هایی که معمولاً برای من فرستاده می شود، و نه در کتاب‌ها به ترتیب می نویسم».

ایشان این نوشته ها را در جایی جمع می کند و هر چند وقت یک بار با چیزی آن ها را سنگین می کند و به درون رودخانه می اندازد. این حسب اظهارات فرزند بزرگتر ایشان، مرحوم آقا حاج میرزا محمد است که یکی از کسانی بود که بنده درس های ایشان را تقریر می کردم. شماری از علما از محضر درس او نهایت بهره را بردند و تحصیلات خود را در محضر ایشان کامل کردند و از هیچ کس جز ایشان، حتی در مجلس درس شیخ مرتضی انصاری قدّس سرّه هم این اندازه بهره نگرفتند، ایشان خود به این موضوع اعتراف داشته اند و می گفتند: «حوزه درس ما از حوزه درس مرحوم شیخ انصاری رحمت الله علیه بهتر است».

از این جمله می توان از این افراد نام برد: آخوند ملا علی روزدری، آخوند ملا محمد کاظم خراسانی، سید محمد کاظم یزدی، سید صدر، میرزا محمدتقی، سید محمد اصفهانی، حاج میزا اسماعیل فرزند میرزا رضی ابن عم سید استاد، شیخ فضل الله نوری، شیخ محمد تقی آقا نجفی، حاج شیخ آقا رضا همدانی، حاج شیخ حسن علی همدانی، سید ابراهیم دامغانی، حاج ملا ابوطالب سلطان آبادی، آخوند ملا محمد تقی قمی، آخوند ملا علی دماوندی، شیخ علی مقدس رشتی لاری و دیگر فضلا و اعلامی که اگر به تمامی بخواهیم از سلسله طبقات آن ها یاد کنیم، سخن به درازا می کشد.

اما اگر بخواهیم به سیره و اخلاق او در مدت ریاستش [بر حوزه نجف] نگاهی بیفکنیم، حقاً در خوشرفتاری و خوش برخوردی و روحیه گوارا و حلاوت نهفته در زبانش کسی را نمی یابیم. به هرکس فرا خور شایستگی‌اش توجه و عنایت لازم را مبذول می کرد. کسی که به دیدار او می رفت، هر که می خواست باشد هرجایگاه و منزلتی که داشت، از او جدا نمی شد مگر آنکه شادی و خشنودی وجودش را آکنده می کرد.

به خوش اخلاقی نمونه شده بود و کسی به شرح صدر بالاتر از او نبود. همواره زائران و مراجعان بسیاری از هر قشری خائن و امین، صالح و طالح، انسان بدزبان و خوش زبان و مؤمن و منافق دور و بر او بودند. با هر یک از آن ها برخوردی در خور داشت. به خدا سوگند هرگز پرخاش یا دلخوری حتی درباره کسی که مستحق آن بود از او دیده نشد، هیچ گاه چهره اش به روی کسی در هم کشیده نشد و در مجازات هیچ خطاکاری جز خوبی به او کاری نکرد و به بهترین شیوه با او سخن می گفت؛ آن هم با رویی گشوده و تبسم بر لب و با عذر خواهی های فراوان از او. این به خدا قسم، همان خلق عظیمی است که از جدّش، سید مرسلین به ارث برده است. سید حیدر، شاعر حلی چه زیبا وصف این صفت او را در بیت زیر سروده است:

کذا فلتکن عترة المرسلین والا فما الفخر یا فاخر

اگر به چهره کسی می نگریست واقعیت درونش را می شناخت در این باره داستان های بسیاری از دریافت هایش که همانند کرامات است بر زبان‌ها جاری است، گویی خدای متعال خرد و فهم و هوشی به او عطا کرده بود که به هیچ یک از معاصران او نداده بود. اگر بخواهیم به ذکر دریافت ها و ادراکات معنوی اش بپردازیم و آن ها را در کتابی گرد آوریم، کتاب مستقل و پربرگی می شود. اما قدرت حافظه و یاد آوری او چیز خارق العاده‌ای بود. اگر کسی را فقط یک بار می دید، پس از بیست سال دوباره او را می شناخت و اگر به نزد او می آمد، به مجرد دیدنش او را به یاد می آورد. بنده خود شاهد بودم که جوانی شب هنگام به دیدن او آمد. در آن زمان نوجوانی بود که هنوز ریش و سیبیلش سبز نشده بود چهارده سال گذشت و سپس دوباره به ملاقات میرزا آمد در حالی که ریش پرپشتی بر گونه هایش سبز شده بود. آیت الله میرزا محمد شیرازی به محض دیدن او کاملاً او را به جا آورد گفت: علیک السلام، جناب شیخ حسین، آری سزاوار است که طالب علمی که برای طلب علم به سوی نجف اشرف مهاجرت کرده است چهارده سال بر او بگذرد و به زیارت سامرا مشرف نشود. آن هنگام جناب عالی تازه [برای تحصیل علم] از جبل عامل آمده بودی و اکنون به گمانم قصد بازگشت به جبل عامل را داری.

آن طلبه گفت: آری، سرورم. با توجیهات حضرت عالی ان شاء الله قصد بازگشت به وطنم را دارم. هنگامی که از نزد ایشان بیرون رفتیم، شیخ حسین مذکور رو به من کرد و گفت: به خدا قسم آنچه دیدم از عجیب ترین عجایب است. من چهارده سال پیش او را زیارت کردم در حالی که یک مو هم در صورت نداشتم، آن هم در روشنای اندک شب. چگونه ممکن است که بعد از این همه مدت مرا شناخت و مضافاً بر آن، نام من را هم به خاطر داشت. این قطعاً کرامتی از میرزاست.

بنده به او گفتم: این که چیزی نیست. کرامتی که خدای متعال در او قرار داده خیلی بیش از این است، از این قسم حکایات درباره او بسیار نقل شده است.

ایشان قدّس سرّه به مجرّد آنکه یک بار حدیث یا عبارتی را می خواند، بنده خود شاهد بودم سرش را بلند می کرد و آن را برای حاضران از بر می خواند. از او شنیدم که می گفت: رساله «اصل البرائة» از استادمان، شیخ مرتضی انصاری رحمت الله علیه را شب ها استنساخ می کردم (رونوشت بر می داشتم)، این گونه که یک سطر یا دو سطر آن را از بر می کردم و سپس در حالی آن ها را می نوشتم که همزمان با میرزا اسماعیل ـ که در آن هنگام بچه سال بود ـ مشغول بحث صرف میر بودم. فرصت انجام دادن این کار را فقط شب ها پیدا می کردم.

نیز از او شنیدم که هنگامی که فقط هشت سال از عمر شریفش گذشته بود، دایی اش مجد الأشراف او را نزد میرزا برای آموختن فنون وعظ می فرستاد. استادش او را موظف به حفظ ابوابی از ابواب الجنان مرحوم قزوینی کرده بود. ایشان هر صفحه از این کتاب را یک یا دو بار می خواند و آن را حفظ می کرد. سپس به مسجد وکیل می رفت و بر روی منبر آن را از بَر می خواند و این کار هر روز او بود. ناگفته نماند که کتاب ابواب الجنان عبارات بسیار دشواری برای خواندن و تقویت سخنوری دارد که عموماً مشتمل بر سجع و قافیه اند بماند که حفظ آن ها امری دشوارتر است.

کار که به اینجا رسید، عمه بزرگوارش از ترس چشم زهر او را از منبر رفتن باز داشت و به او گفت: در هفته فقط دو بار به منبر برو، چرا که چشمان تنگ نظر مردم تحمل دیدن کودکی هشت ساله را ندارد که هر روز بر روی منبر برود و صفحه‌ای از کتاب ابواب الجنان را بخواند.

ایشان قدّس سرّه بیشتر قرآن را از بر داشت. دعاهای ماه مبارک رمضان و عموماً دعاهایی که مربوط به سایر اوقات بود و همینطور همه زیارت نامه های مشاهد مشرفه را از حفظ داشت. پیش نمی آمد که برای زیارت آن مشاهد مشرفه کتابی همراه داشته باشد. عموماً دعاها و زیارت هایش را طولانی می کرد. بسیار می گریست. پراشک و دل نازک بود. هنگامی که می گریست صدای گریه اش بلند می شد. کلاً صفتی از صفات شایسته نبود مگر که از آن بهره ‌مند بود.

خرد سیاسی ایشان بسیاری از سیاستمداران و پادشاهان و حاکمان و وزیران کاردان، را متحیر کرده بود. اهل علم هم به تحقیق به خردمندی و تدبیر ایشان اذعان داشته اند. از عقلای جهان کسی نبود مگر به خردمند تر بودن او اعتراف کرده بود. در هیچ نشستی از این بزرگان نبوده مگر آنکه خود را در برابر ایشان کوچکتر می دیدند.

این، موضوعی نیست که برای هیچ یک از علمای پیش از ایشان روی داده باشد؛ آنگونه که پادشاهان و خبرگان سیاسی همگی به خردمندی و تعقل خارق العاده او اذعان داشته باشند. در هیبت و وقار همانند پیامبران بود. ما که از خواصّ یاران او بودیم و هر صبح و شب را با هم سر می کردیم و در درس و بحث با او مناظره و گفتگو می کردیم ولی از هیبتش توان نگاه کردن به چشمانش را نداشتیم، اگر نزد او می آمدیم دل‌هایمان از مهابتی که داشت به لرزه می افتاد. هنگام سخن گفتن با او تمام هواسمان را جمع صحبت هایش می کردیم. با همه خوشرویی و خوش برخوردی اش هرگاه در محضرش می نشستیم از هیبتی که داشت خودمان را جمع می کردیم.

با خود می گفتم: اگر فرزندان و نزدیکان چنین اند پس غریبه ها چه باید بگویند! این هیبت، ربانی و از جانب خدای سبحان بود. روزی شیخ فضل الله نوری برایم تعریف می کرد که من آماده ملاقات با سید آقا، جناب استاد در منزلم بودم و خود را برای این دیدار آماده می کردم و در نظر داشتم چه چیزهایی را نزد او مطرح کنم و چه چیزهایی را کتمان و از طرح آن ها خودداری نمایم. اما هنگامی که این ملاقات انجام شد و به پایان رسید متوجه شدم که هر چه قصد کتمان آن را داشتم او را از آن با خبر کردم. او همه آن مطالب را از نزد من تحویل گرفت بی آنکه متوجه باشم. اینها همه به دلیل هیبت و زیرکی فوق العاده ایشان بود.

سلوک و رفتار او با دوستان و شاگردانش:

سید حیدر حلی رحمت الله علیه مرام و اخلاق او را با دوستانش این گونه توصیف می کند، مخاطب او در این شعر خود مرحوم آیت الله میرزا محمد حسن شیرازی رحمت الله علیه است.

أئمتهم فی حماک المنیع وطرفک خلفهم ساهر

بزرگان آن ها در پناه بلند تو آسوده بودند و اطرافیان تو در فراغ تو شب ها تا صبح بی خوابی می کشند.

رحمت خدا بر او، پدری مهربان و نیکوکاری دلسوز بود هیچ حالی از آن ها بر ایشان پوشیده نمی ماند. هر ذوحقّی را از هر جنبه و جهت، حقش را ادا می کرد یا او را در کسب و کار راهنمایی می نمود و در مسائل بر حسب استعداد طرف او را راه می انداخت. غالباً افراد را به جهد و فعالیت و صرف همه توان خود در فعالیت هایشان تشویق می کرد. اگر توجه و التفاتی هر چند اندک از کسی می دید نهایت تشکر را از او به جا می آورد و در نهایت تعظیم و ادب با او سخن می گفت، حتی اگر سن و سال اندکی داشته بود. مقام و احترام هر کس را بدون هیچ گونه تنگ نظری و مناسب با فضل و دانش او به دقت رعایت می کرد.

شبی نزد او رفتم و ایشان به من گفت: حضرت عالی گویا مسئله‌ای نوشته اید در مورد تعارض دو استصحاب در مسئله تتمیم کر که پیش تر در مورد آن بحث کردیم .

به او گفتم: آری.

ایشان اصرار ورزید که می خواهم آن را ببینم. بنده به او عرض کردم: چیزی جز آنچه تقریر فرمودید و افاده کردید نیست. سپس فرمود: به هر حال به خدا قسم، شما نور دیده من و جان من و ثمره عمر من هستید و از این دست سخنان تشویق آمیز.

ایشان قدّس سرّه شاگردان خود را حتی در امور عرفی هم تربیت می کرد. در آداب معاشرت و سخن گفتن و همنشینی و دیگر مسائل اخلاقی و عرفی که برای کمال آن ها لازم بود هم ارشاد و نصیحت می کرد. روی همه اینها و جنبه آموزشی و کیفیت آن، حقوقی که بر شاگردانش دارد بی حدّ و حساب است.

عده‌ای از شاگردان خاص خود را برای مشورت در امور دینی که مرجع باید در خصوص آنها نظر بدهد به مشورت می گرفت؛ مسائلی از قبیل دخانیات و غارت گری و چپاول گری‌های آشکار محلی و قصه یهود و همدانی ها و جنگ با افغان ها و خرید زمین های خراسان از سوی روسیه و موارد دیگری از این دست گرفتاری ها که همه به مصدر توجهات خاص ایشان قدّس سرّه به بهترین وجه برطرف گردید.

در میان این دسته از دوستان خاصّ ایشان اگر کسی برای قضای حاجت های مؤمنان واسطه می شد، ایشان وساطت او را می پذیرفت و آن را رد نمی کرد. این گونه همواره در راه قضای حوایج برادران مؤمن، خیر بر دستانش جاری بود.

توصیف شیوه او در تقسیم وجوهات و حقوق شرعیه، اگر خود با دستان مبارکش انجام می داد، کار ساده‌ای نیست. ایشان این کار را در نهایت ادب و احترام و در اوج شکستگی و اختفا انجام می داد، به طوری که کسی که وجهی از او دریافت می کند از این شیوه او بسیار ممنون می شد و وامدار او می گردید به این صورت حتی اگر مبلغ اندک می بود با آن کیفیتی که آن را دریافت کرده بود در نظر او دیگر کم نبود. ایشان پولی به کسی نمی داد مگر آنکه آن را در کاغذی می پیچید یا درون پاکت و مانند آن می گذاشت. این شیوه رفتار او نه فقط با افراد سرشناس و محترم، بلکه با عموم مردم بود.

گاهی پیش می آمد که به هنگام پیاده‌روی با کسی همراه می شد سر صحبت را با او باز می کرد و در همان حین کیسه سر بسته‌ای از درهم‌ها در جیب آن فرد می کرد به این ترتیب آن شخص متوجه نمی شد تا هنگامی که دیگر از او جدا شده بود. اگر می خواست مبلغی را به دست یکی از خادمانش برای کسی بفرستد، به آن ها سفارش می کرد که این امانتی را به فلانی بدهید و این کار را هم دور از انظار دیگران انجام دهید. همچنین به او چنین بگویید: این امانتی است برای شما که توسط ما به شما رسیده است و عباراتی از این دست. در همه کشورها در میان تجاّر وکلایی داشت که فهرستی از فقهای آن دیار را برای آن ها می فرستاد و برای هر یک هم تعیین می کرد که چه مبلغی به او بدهند. این جدا از مبالغی بود که ماهیانه و سالیانه به کارگزارانش می داد و در همه کشورها حتی ایران هیچ یک از اهل استحقاق را جا نمی گذاشت مگر آنکه مبلغی برای او در نظر می گرفت. اگر در جایی یکی از اهل علم زعامت و ریاستی داشت، مبلغی را به او می داد که میان افرادی که می شناسد تقسیم کند. مبلغی را هم برای او اختصاص می داد. از جمله می گفت: دور از انصاف است که حقوق شرعیه شهری را تحویل بگیریم و برای فقرای آن ها چیزی در نظر نگیریم؛ چرا که عموماً مردم دیگر به کسی چیزی نمی دهند و همه حقوق شرعیه خود را برای ما می فرستند.

اما برای اهل علم و فضلای مشاهد مشرفه عنایت خاصی داشت. آن ها عموماً به نحوی کارگزار ایشان بودند و هر یک بر حسب جایگاه و شانش بی استثنا مبالغی از او دریافت می کردند، حتی افراد متعبّدی که غالباً به نمازها و عبادات استیجاری مشغول بودند مقداری بر حسب عادت معهود و مبلغی هم در عوض عبادات استیجاری برای آن ها می فرستاد تا امورشان از این راه بگذرد.

وکلای او در شهرها و کشورهای مختلف از امین ترین و داناترین مردم بودند که از هیچ یک از دستورات و آراء او که برای آن ها مشخص کرده بود سرپیچی نمی کردند. آن ها همگی از تجاّر خیر بودند.

اما سیره او با اهل خانه و عیال و فرزندانش به بهترین شیوه و در نهایت تدبیر و شایستگی بود. هیچ کسی حتی فرزندان و همسرانش بدون کسب اجازه به نزد او نمی رفتند و هنگامی که اجازه دخول می داد و نزد او می آمدند در مقابل آن ها بر می خواست و احترام می گذاشت و در کمال ادب با آن ها سخن می گفت. بنده خود این رفتار او را با فرزندش دیدم. در حالی که در سن هشت و نه سالگی بود، در نزد او نشسته بودم که خادمش آمد و برای دخول فرزندش اجازه طلبید. او اجازه داد و فرزندش داخل شد و ایستاده بر در سلام کرد. ایشان اجازه نشستن به او داد، سپس پدرش شروع کرد به پرسیدن از حال و احوال و درسش و جز به لفظ «آقا» او را خطاب نمی کرد. اندکی نشست و دوباره اجازه رفتن گرفت. ایشان هم اجازه داد و به احترام او اندکی در جای خود جابه جا شد.

ایشان دو همسر داشت. یکی از بانوان معظمه ایشان دختر عموی فاضل و کامل ایشان است که فرزند علی میرزا علی آقا بود. ایشان جامع کمالات و عقل و شکوه و معرفت بود، ایشان یک فرزند پسر داشت که ذکر او رفت و یک دختر داشت که در کمال و معرفت همانند مادرش بود و پسر خاله او، میرزا علی محمد رحمت الله علیه او را به همسری گرفت. دختر عموی ایشان یکی از عواملی بود که ایشان سامرا را برای سکونت برگزید. این هم از کمال و حسن تدبیر و توجه آن بانوی بزرگ به طلاب و بیوت اهل علم بود. ایشان در زمان حیات میرزا و در سال 1303 هـ.ق دار فانی را وداع گفت.

همسر دیگرش، مادر فرزند بزرگش مرحوم حاج میرزا محمد رحمت الله علیه بود که در زمان حیات پدر در سال 1300 هـ.ق فوت کرد. ایشان مادر دختر دیگر میرزا محمد حسن شیرازی است که عیال میرزا آقا، پسر برادر ایشان است. مادر حاج میرزا محمد و میرزا آقا در سال 1336 هـ.ق در گذشت.

کارنامه علمی او از همان آغاز زندگی تا پایان حیات پربار ادامه داشت. تولد ایشان در پانزدهم ماه جمادی الاول، دو ساعتی پس از طلوع آفتاب حدود سال 1230 هـ.ق به وقوع پیوست. پدر بزرگوار ایشان مرحوم میرزا محمود در همان دوران طفولیت دنیا را وداع گفت و دایی اش مجد الأشراف او را تکفّل کرد و هنگامی که به زیرکی و هوش بالای او پی برد نهایت توجه را در تربیت او به کار گرفت. خود ایشان قدّس سرّه برای بنده نقل کردند که دایی بزرگوارش معلم خوش نویسی برای او گرفت که به خانه‌اش می آمد و ماهیانه مبلغ ده تومان به او می داد که این مبلغ در آن زمان مبلغ معتنابهی بود.

دایی‌اش، مجد الأشراف به خط خود تاریخ آغاز تعلیم و تعلم ایشان را غره جمادی الثانی سال 1234 ثبت فرموده است. هنگامی که از قرائت و سواد و کتابت فارغ شد و در خوش نویسی به زیبایی استادش می نوشت، دایی اش معلمی را در صرف و نحو برای او برگزید. توقیع دایی‌اش برای آغاز این درس غره شوال سال 1236 است.

هنگامی که عمر شریفش به هشت سال رسید همه مقدمات را سپری کرده بود. آن گاه دایی‌اش تصمیم گرفت که اهل منبر و وعظ شود. به این خاطر او را به یکی از بزرگترین وعاظ شیراز که میرزا ابراهیم نام داشت سپرد. به این ترتیب مشغول حفظ کتاب ابواب الجنان شد. ایشان همان گونه که گفتیم روزانه یک صفحه از این کتاب را از بر می کرد و ادامه داستان را پیش تر گفتیم.

در همین اثنا بود که دایی فرزانه‌اش رخت سفر از این جهان بست و او را تنها گذاشت، ایشان همچنان به تحصیل علوم و کتاب‌های متعارف زمان در اصول و فقه ادامه داد و به جایی رسید که در حالی که دوازده سال بیش نداشت در درس شرح لمعه شرکت می کرد.

عادتش بر این بود که روضه را پیش از درس ها می خواند و شرح دشواری ها و نظراتش را می نوشت سپس در درس حاضر می شد. چندی نگذشت که یادداشت‌ها و پژوهش های خود را نزد استادش برد، استاد او شیخ محمدتقی، مهم ترین مدرس آن زمان در شیراز بود. استادش که در آموزش شرح لمعه شهرت خاصی داشت و قریب به چهل طلبه در درس او حاضر می شد، با مطالعه نگارش‌های او متوجه توان علمی و نبوغ او شد و به او گفت: حیف است که در شیراز بمانی، کسی در شیراز وجود ندارد که بتوانی از محضر درس او استفاده کنی. بهتر است به اصفهان مهاجرت کنی؛ چراکه در آن زمان اصفهان دارالعلم بود و علمای چندی مثل شیخ محمد تقی صاحب حاشیه و حجت الاسلام سید محمد باقر صاحب مطالع الأنوار و حاج کرباسی صاحب کتاب الإشارات و المنهاج در آنجا می زیستند. با شنیدن نصیحت استادش بار سفر را بست و از شیراز به اصفهان رفت. ورود او به اصفهان در هفده صفر سال 1248 هـ.ق بود. مستقیم به مدرسه صدر رفت، حجره‌ای که در آن سکنی گزید تا اکنون همچنان معروف است. از آن پس با همت و جدیت به درس خواندن و تدریس کردن در همه زمینه‌های معقول و منقول مشغول شد.

ایشان قدّس سرّه برای بنده می گفت که در درس شیخ محقق، شیخ محمد تقی صاحب حاشیه شرکت می کردم، اما به دلیل جمعیت بالای حاضران در آن درس امکان اظهار نظر و گفتگو برایم نبود، از این رو استفاده چندانی از آن نمی بردم. به همین دلیل با چند تن از دوستان جمع شدیم و مشکل را پیش آن ها مطرح کردم و تصمیم گرفتم نزد شیخ برویم و از او بخواهیم وقتی برای ما معین کند و درسش را که در عموم شاگردانش می دهد برای ما دوباره تقریر کند تا امکان تبادل نظر را در آن داشته باشیم و اشکالات خود را نزد ایشان مطرح کنیم. شیخ هم با گشوده رویی از درخواست آن ها استقبال کرد و از آن ها خوشش آمد. وقتی را برای آن ها مشخص کرد، به این ترتیب هم در محضر درس عمومی استاد شرکت می کردند و هم در جلسه درس خصوصی او. ایشان می گفت: از درس ایشان خیلی بهره بردم، اما افسوس که طولی نکشید و چند ماه بعد شیخ در سال 1248 هـ . ق فوت کرد. پس از او ملازم درس سید محقق، میر سید حسن معروف به مدرّس شد و به حلقه شاگردان او پیوست و همواره از او به سید استاد یاد می کرد.

سال 1259 هـ.ق که فرا رسید عزم زیارت عتبات کرد. وارد نجف و کربلا شد و چندی به حوزه های آن دیار تردد می کرد و در نجف اشرف در محافل درس و بحث استادان آن سامان مثل صاحب کتاب جواهر و صاحب أنوار الفقاهه و در کربلای معلی در درس سید ابراهیم صاحب کتاب الضوابط شرکت می کرد. از محضر هیچ یک از آن بزرگان آن گونه که در نظر داشت بهره نبرد تا هنگامی که با شیخ مرتضی انصاری در محفل درسش آشنا شد. ایشان را صاحب آرای بلند و تحقیقات ارزشمندی دید. از این رو برای بهره بردن از درس ایشان تصمیم به ماندن در نجف گرفت و از بازگشت به اصفهان صرف نظر کرد. نهایت تلاش خود را در تعمق در مطالب شیخ به کار برد و با جدیت درس او را دنبال می کرد و گنجینه علومی را که یافته بود غنیمت شمرده و از آن خرسند بود چنان در بحث و تحقیق در پای درس شیخ و پی بردن به حقایق امور و دقایق مطالب آن تلاش می کرد و از نزد خود مطالب هم به آن می افزود که چندی نگذشت که مورد توجه دیگر علما و فضلا قرار گرفت و از محضر درس او بهره می بردند و در زمینه تحقیق و تدقیق آیت الله زمان خود شد و از ابنای جنس خود پیشی گرفت.

مرحوم والد قدّس الله روحه برای بنده نقل می کرد: مرحوم میرزا در درس شیخ انصاری بسیار کم سخن بود. به ندرت چیزی می گفت و اگر هم سخنی می گفت صدای خود را بلند نمی کرد، به گونه ای که شیخ برای شنیدن سخنانش اندکی خود را به سوی او خم می کرد و به بقیه حاضران اشاره می کرد که سکوت را رعایت کنند و به آن ها می گفت: جناب میرزا چیزی می گوید و هنگامی که سخنانش تمام می شد، شیخ سر خود را بلند می کرد و رو به دیگر حاضران مطالب میرزا را از نو تقریر می نمود. این مطلب برای کسانی که با احوال شیخ انصاری رحمت الله آشنایی دارند کاملاً روشن است که تعظیم و تقدیری است از جانب شیخ برای میرزا. از جمله در نزد او تعدادی جزوه دیدم که روزی ایشان قدّس سره آن ها را بیرون آورد. در آن ها مسائلی بود که درباره شان با شیخ بحث کرده است و با برخی تحقیقات ایشان مرتبط بود. در زیر هر یک به خط شیخ پاسخ و مطلبی نوشته شده بود و دو‌باره به خط میرزا قدّس سرّه پاسخی بر تحقیق شیخ ثبت بود. به همین ترتیب همه جزوه ها به خط آن دو نفر نوشته شده بود.

همچنین در آن مجلس که آن جزوه ها را به من نشان داد فرمود که شیخ در آخر از من درخواست نمود که در رسائل اربعه‌اش تجدید نظری کنم و آن را تنقیح و تهذیب کنم. این درخواست را کراراً از بنده خواست ولی من به احترام او این کار را نکردم. ایشان قدّس سرّه اگر در مجلسی یادی از مرحوم شیخ می شد نهایت احترام و تعظیم را برای ایشان به جا می آورد.

عاقبت هنگامی که شیخ انصاری در سال 1281 هـ.ق درگذشت و مردم از شاگردان فاضل تر شیخ جویای تکلیف خود در امر تقلید شدند، فضلا در خانه استاد میرزا حبیب الله رشتی جمع شدند. فاضل بزرگوار میرزای آشتیانی که از حاضران در آن جلسه بود، داستان آن روز را برای من این گونه بازگو کرد: همگی اتفاق نظر پیدا کردیم که آقا میرزای شیرازی بر دیگران مقدم است. پس سراغ او فرستادند و او را به جمع خود فرا خواندند. از حاضران در آن جمع می توان از حسن نجم آبادی، میرزا عبدالرحیم نهاوندی، میرزا حبیب الله رشتی و میرزا حسن آشتیانی نام برد. در آن جمع همگی با اتفاق نظر به میرزا گفتند: ناچار باید برای مردم در تقلید و در ریاست امور دینی کسی را برگزید. برای این کار همگی ما به جناب عالی اتفاق نظر داریم.

ایشان گفت: بنده آمادگی این کار را ندارم، از عهده استحضار مسائل مردم بر نمی آیم. از طرفی جناب شیخ آقا حسن فقیه زمانه است و برای پذیرفتن این سمت از من اولی است. شیخ آقا حسن گفت: به خدا قسم، به سبب وسواسی که در من هست این سمت بر من حرام است و اگر در این کار درآیم قطعاً آن را تباه خواهم کرد. بی تردید این وظیفه بر شما بالخصوص واجب عینی است و مسئله استحضار مسائل برای حضرت عالی کار بسیار آسانی است. ریاست شرعی مستلزم مردی جامع و به نهایت عاقل و آشنا به مسائل مردم و آگاه از حقایق امور و فردی کامل النفس است و این شخص کسی نیست جز شما. هر یک از دیگر حاضران آن جلسه هم مطالبی مشابه ایراد فرمودند و بر وجوب تصدی میرزا به امر مرجعیت مردم حکم دادند. لاجرم ایشان مجبور به پذیرفتن این وظیفه خطیر شد، اما در حالی که اشک هایش بر گونه‌هایش جاری بود.

سید صدر نیز به بنده گفت که ایشان قدّس سرّه هرگز گمان نمی کرد که روزی مرجع مردم در امور دینی شود و به این امر خطیر گرفتار گردد. پس از آن اصحاب مرحوم شیخ انصاری و شاگردانش مردم را به او ارجاع می دادند. هرکس از موضوع تقلید سئوال می کرد کسی را جز او معرفی نمی کردند و به اعلمیت او گواهی می دادند. کسی هم اگر صراحتاً از اعلمیت او یاد نمی کرد حداقل قائل به اولی بودن او بود و تقلید از او را بنا به احتیاط مبری ذمّه می دانست.

به این ترتیب همه مردم به خصوص ساکنان بلاد عجم و خواص مردم از هر کشوری به سوی او رجوع می کردند. این گونه بود که روز به روز بر شهرتش افزوده می شد. ایشان بر کتاب‌های نجاة العباد و النخبة و رسالة مسئلة و دیگر مصنفات شیخ انصاری رحمت الله علیه تعلیقاتی نوشت. کتاب‌های الطهارة إلی الوضوء و رسالة فی الرضاع نیز از اول مکاسب تا آخر بحث معاملات را از نو نوشت اما هیچ گاه آن ها را نشر نداد. مضافاً بر آن چکیده‌ای از افادات شیخ را در اصول و رساله‌ای هم در اجتماع امر و نهی تألیف کرد، ولی اینها را نیز تا آخر عمر مبارکش نشر نکرد و تا هم اکنون نیز چاپ نشدند.

سال 1288 هـ.ق فرا رسید و گرانی بزرگی بر اثر قحطی در نجف و دیگر شهرهای عراق رخ داد. ایشان قدّس سرّه به نحوی شایسته و ساماندهی شده به امور فقرا و اهل علم در نجف عنایت ورزید. برای هر محله‌ای افرادی معین کرد و برای مدارس هم افرادی گماشت و در میان فقرا هم افرادی را مأمور کرد که دائم بگردند و از آن ها دستگیری کنند. در آن برهه دشوار من هم در نجف بودم. اگر بخواهم ترتیب امور را به تمامی شرح دهم سخن به درازا می کشد و بیرون از حدّ این نوشتار است. گذشت و محصول جدید رسید و گشایشی حاصل و سختی از مردم بر طرف شد. این یکی از کرامات او به شمار می رفت. اما این کار موجب شد مردم عوام به او عادت کنند و در همه امور خود حتی آزاد کردن فرزندانشان از خدمت اجباری سربازی به پرداختن مبلغی عوض آن، روی آورند. این کار برای هر جوان در آن زمان صد و یک لیره هزینه برمی داشت. از این رو کار بر او دشوار شد. می دانست که در پشت این توقع‌های مردم عوامل محرکی از سوی برخی اعیان نجف بود. علاجی برای حلّ این مشکل نمی دید جز اینکه از آن شهر برود. زیارت اول ماه رجب سال 1291 هـ.ق که فرارسید ایشان به زیارت کربلای معلی مشرف شد و تا نیمه آن ماه در آنجا باقی ماند. به دنبال خانواده‌اش هم فرستاد که برای زیارت به کربلا بیایند. هنگامی که عیالش به کربلا رسیدند با آن ها در نیمه شعبان به قصد زیارت عسکریین علیهماالسلام به سامرا رفت. در آن هنگام من برای زیارت نیمه شعبان نجف را ترک گفتم. زیارت کردم و پس از اتمام آن بنا به عادت همیشگی‌ام به کاظمین رفتم تا مثل هر سال ماه مبارک رمضان را در نزد خانواده‌ام بمانم، اما در کمال شگفتی جناب استادمان را در کاظمین دیدم که قصد رفتن به سامرا داشت.

چند روزی از ورودم به کاظمین نگذشته بود که ایشان به سوی سامرا رفت و در اواخر شعبان سال 1291 هـ.ق وارد این شهر شد. مردم همگی می پنداشتند که این سفر او صرفاً یک سفر زیارتی است، اما ایشان تا ماه شعبان سال دیگر همچنان در آنجا باقی ماند. بنده در آن سال دوباره از نجف به سوی کاظمین آمده و مانند همیشه در آنجا ماه مبارک را روزه گرفتم.

هنگامی که ماه مبارک به پایان رسید به سامرا رفتم. در آنجا عده‌ای از شاگردان استاد از نجف برای جویاشدن احوال ایشان آمده بودند. در آنجا دیدم که ایشان دو درس در شب و روز داشتند و عده‌ای هم از دوستانش در آنجا با او بودند. بنده هم در آنجا ماندم و در محضر درس ایشان شرکت می کردم. اما همچنان نه اظهار می کرد که قصد ماندن دارد و نه از بازگشتن به نجف سخنی می گفت.

اوضاع بر این منوان می گذشت تا هنگامی که مرحوم آخوند مولی فتح علی قدّس سرّه و ثقة الاسلام حاج میرزا حسین نوری قدّس سرّه و مرحوم شهید شیخ فضل الله نوری برای جویاشدن حال میرزا قدس سره آمده بودند و با او سر صحبت را در‌باره اقامتش باز کردند. ایشان در آنجا اظهار داشت: آنچه خود طالب آن هستم این است که تا هنگامی که به زیارت مشهد مقدّس رضوی نایل نشده ام به نجف اشرف بازنگردم. این آقایان به او عرض کردند: به ناچار باید وضع مشخص شود. اگر قصد ماندن در اینجا را دارید، ما هم با شما هستیم در آن صورت ما هم تکالیفی برای خودمان داریم و اگر قصد ماندن ندارید که به ما هم بگویید تا به نجف برگردیم.

تصمیم بر این شد که در حرم مطهر استخاره بگیرد و از خدای متعال برای بقای همیشگی در سامرا یا بازگشتن برای همیشه به نجف استخاره بگیرد. نتیجه استخاره چیزی نبود مگر در همه حال بقای در سامرا. پس در بقای در سامرا مصمم شد و درخواست کرد که اسباب و وسایل زندگی و کتاب‌هایش را از نجف برای او بفرستند. همچنین دیگر دوستان او هم به او پیوستند و لوازم ماندن در سامرا را تهیه کرد.

شاگردان زبده‌اش هنگامی که از تصمیم ایشان برای ماندن در سامرا آگاه شدند به سوی این شهر نقل مکان کردند، طوری که گویی سامرا در آن برهه از زمان همچون جزیره خضرا در روحانیت و معنویت شد. خدای متعال یاد خود را در آن برکشید و نصرت خود را در آنجا گسترش داد. سامرا در آن روزگار به دارالعلم و قلب عالم اسلام و مرجع عموم اهل دین و دنیا مبدل شد و آوازه آن در هر دونیمه زمین پیچید.

ایشان قدّس سرّه پس از ادای فریضه عشاء در شب چهارشنبه مصادف با بیست و چهارم ماه شعبان از سال 1312 هـ.ق بر اثر ابتلا به بیماری سل دار فانی را وداع گفت و به جهان باقی شتافت. هشتاد و دو سال عمر کرد و وصیت کرده بود که در نجف اشرف در مکانی که از پیش برای خود آماده کرده بود دفن شود.

در شط سامرا غسل شد و در پایان روز چهار شنبه نعش مبارکش را حمل کردند. بنده به معیت عده‌ای از اهل علم جزو حاملان نعش بودیم. او را در صندوق حلبی قیراندودی نهادیم و صندوق را بر تخت روان گذاشتیم و بر سرها حمل شد تا از پل آن را گذرانیدند و آن را بر روی قاطران قرار دادند. به روستای بلد که نزدیک شدیم اهالی آن با پرچم‌های سیاه لطمه زنان و عزادار از آن خارج شدند و با گریه و زاری به استقبال نعش آمدند و تخت را گرفتند و بر بالای سرها حمل کردند و وارد بلد شدیم و شب را در آنجا ماندیم. صبح دوباره تخت را بر قاطرها گذاشتیم و از بلد راه افتادیم. در مسیر قبل از رسیدن به دجیل، اهالی آنجا هم با پرچم های سیاه و سینه زنان به سوی ما آمدند و تخت را از ما گرفتند و آن را بر شانه ها حمل کردند. در اینجا اهالی بلد برگشتند جز تعدادی از آن ها که تا نجف ما را همراهی کردند. به همین شکل به نزدیکی های کاظمین که رسیدیم از دو سه فرسخی آن شهر مردم به استقبال ما آمدند و تخت را بالای سرها حمل کردند و خلق عظیمی جمع شده بود و روزی به یاد ماندنی بود، به حدی که هنگام قراردادن تخت در حرم مطهر از کثرت جمعیت موجود بیم شکستن صندوق می رفت.

آن شب را در آنجا ماندیم. هنگام صبح جمعیت زیادی که به چند هزار نفر می رسید نعش شریف را حمل کردند و به سوی بغداد راه افتادیم. به بغداد که نزدیک شدیم مردم آنجا حتی غیر مسلمانان هم بیرون زده بودند. مشیر رجب پاشا رحمت الله علیه یکی از مسئولان وقت، ارتش شاهنشاهی را با هیأتی محزون و اسلحه های وارونه به استقبال تشیع کنندگان فرستاد. مردم دسته دسته به هم پیوستند تا به نهر الخِر (شطیط) رسیدیم. نعش شریف را بر زمین نهادند و شروع به سینه زدن اطراف آن کردند سپس خاکی را که بر روی آن بود را به تبرک برداشتند.

جمعیت زیادی از اهالی کاظمین و بغداد به همراه ما به سوی محمودیه راه افتادند و تخت شریف را بر روی سر حمل می کردند. سر شب به محمودیه رسیدیم. آنجا سید بزرگوار، سید جعفر عطیه کاظمی را دیدیم که دیگ‌ها را بارگذاشته بود و برای تشییع کنندگان ضیافت شام را تهیه دیده بود و با بهترین غذاها از آن جمعیت پذیرایی به عمل آورد. پذیرایی گرم و پرشور آن سید بزرگوار در آن شب هرگز از یاد نمی رود.

نیمه شب به سوی مسیب به راه افتادیم. به دو فرسخی آن که رسیدیم اهالی آنجا و عشایر دور و بر آمدند و تخت شریف را به سوی کربلای معلی حمل کردند. در هر فرسخ یا کمتر از آن با جمعیتی از عشایر با پرچم ها و تفنگ هایشان روبرو می شدیم هر چه پیش می رفتیم عشایر بیشتری به جمع ما می پیوستند. از آن سو اهالی کربلا هم به استقبال نعش مشرف از کربلا بیرون زده بودند.

به کربلا که رسیدیم به دنبال سید علی و سید مرتضی، کلیدداران حرم حضرت امام حسین و حضرت عباس علیهما السلام فرستادم. این دو هم در میان جمعیت بودند از ایشان خواستم که جلوتر بروند تا هنگام ورود نعش شریف به حرم مطهر تمهیدات لازم را برای برداشتن نعش از روی تخت ببینند تا آن اتفاقی که در حرم کاظمین رخ داد دوباره روی ندهد.

هنگامی که به حرم حضرت عباس علیه السلام رسیدیم همان گونه که انتظار داشتیم درهای آن را بسته دیدیم. بزرگان علما پیش رفتند و نعش شریف را بیرون آوردند و آن را گرد ضریح طواف دادند و سپس به سوی حرم امام حسین علیه السلام حمل شد. آنجا نیز به همین صورت بود. علما باز نعش را بیرون آوردند و داخل حرم شدند. هنگامی که از طواف و زیارت فارغ شدند نعش شریف را در کشیک خانه در رواق حرم قرار دادند. درهای کشیک خانه را بستند آن گاه درهای حرم را گشودند سیاهی آن شب را در کربلای معلی گذرانیدیم.

صبح هنگام تخت را بیرون آوردیم و بر روی سرها به سوی نجف حمل شد. هزاران نفر از اهالی کربلا با پای پیاده در پشت تخت شریف به همراه ما راهی نجف شدند. عشایر به ما می پیوستند و از هنگام بیرون آمدن ما از کربلای معلّی تا وقتی که به نجف اشرف رسیدیم دسته به دسته بر جمعیت ما افزوده می شد. هنگام رسیدن به نجف عشایر با پرچم‌ها و تفنگ‌ها بر دست به استقبال ما آمدند و هنگامی که به تخت شریف رسیدند تفنگ ها شروع به شلیک کردن کرد! جمعیت بر سرها می زدند و همچنان بر آن افزوده می شد و هر عشیره‌ای که تازه از راه می رسید تخت را از عشیره قبلی می گرفت و به همین نحو پیش رفتیم تا به نجف رسیدیم. روزی به یادماندنی بود که تا آن هنگام تاریخ نظیر آن را به خود ندیده بود. هزاران نفر آه و ناله سرمی دادند وسینه می زدند و عزاداری می کردند، تا هنگامی که درهای حرم مطهر گشوده شد و تخت را درون رواق بردند و سپس درهای حرم را بستند. سپس نعش را از روی تخت بلند کردیم و داخل حرم شدیم.

پس از اتمام طواف و زیارت نعش را در رواق گذاشتیم تا در نیمه شب آن را به سوی مدرسه چسبیده به در شیخ طوسی حمل کنیم. کارهای حفر قبر و آماده کردن لحد از پیش انجام شده بود. این مستلزم چند روزی کار بود که من از قبل از کاظمین به نجف تلگراف کرده بودم و سفارش های لازم را در این باره انجام داده بودم. نعش شریف را پایین آوردیم و جسد مبارک را از درون آن بیرون کشیدیم و آن را در تابوتی جای دادیم سپس آن را داخل قبر کردیم. پس از آنکه قبر ایشان را با خاک مطهر کربلا فرش کردیم نعش شریف را درون قبر گذاشتیم. ایشان قدّس سرّه این خاک مبارک را در گونی خاصی آماده کرده و آن را در نزد وکیل خود، حاج محمد ابراهیم کازرونی به امانت قرار داده بود. سپس با برد یمانی روی بدن ایشان را در بالای پارچه ‌های کفن پوشاندیم. و همه سنت های مرسوم و مستحب را برای او به جا آوردیم.

تدفین با شکوه او در واپسین شب از شعبان المعظم آن سال انجام پذیرفت. سپس در همه جای دنیا از شرق تا غرب آن، مراسم ختم و فاتحه خوانی برای ایشان برگزار گشت و مجالس تعزیه در همه شهرها به پا شد. بازارها در همه شهرهای ایران در ایام فاتحه خوانی بسته شد. قریب به یک سال عزاداری برای او در خیلی از شهرها ادامه داشت و شعرا در رثای او شعرهای بسیار سرودند که اگر آن ها را گرد آوریم کتابی ضخیم می شود.

ولا حول ولا قوة الّا بالله العلی العظیم

  • نظری برای این خبر درج نشده است.