LOGIN
دیدارها
alshirazi.org
خداي متعال دعاي بنده مؤمن خود را دوست دارد
کد 687
نسخه مناسب چاپ کپی خبر لینک کوتاه ‏ 21 مهر 1384 - 9 رمضان العظيم 1426

جمعي از جوانان مؤمن وفضلا با مرجع عالي قدر در بيت شان ديدار کردند.

در اين ديدار گفتگوهايي ميان حضرت آية الله العظمي شيرازي وميهمانان صورت گرفت که تني چند از ميهمانان از سختي ها ومشکلات شان ونيز عدم استجابت دعاي شان سخن گفتند. معظم له فرمودند: برخي از گرفتاري هاي انسان از سوي خداي متعال مقدر شده است و راه گريزي از آن نيست وبردباري وشکر خداي منان در هر حال تنها راه پيش روي انسان است. در عين حال نبايد بي تابي کرد ونوميد شد، بلکه بايد به درگاه حضرتش دعا وراز ونياز کرد، چراکه خداي جلّ وعلا دعاي بنده مؤمن خود را دوست مي دارد.

ايشان بدين مناسبت داستاني از بحارالانوار نقل کردند: شيخ فاضل، عالم ثقه شيخ باقر کاظمي ساکن نجف اشرف براي شيخ طالب فرزند عالم عابد، شيخ هادي کاظمي نقل کرده مي گويد: شخص مؤمني به نام شيخ محمد حسن السريره (نيک نهاد) در نجف زندگي مي کرد. وي روحاني واز نيـّتي صادق برخوردار بود. به بيماري سرفه مبتلا بود وچون سرفه مي کرد، خلط آميخته به خون از سينه او خارج مي شد. افزون بر اين بيماري، در نهايت فقر روزگار مي گذراند و حتي لقمه ناني نداشت وبيشتر اوقات براي به دست آوردن غذا نزد باديه نشينان اطراف نجف مي رفت والبته نمي توانست نان يا غذايي به دست آورد. گذشته از تمام اين محنت ها دل در گرو زني از مردم نجف نهاده بود. خانواده آن زن به او جواب رد داده بودند واين تنها به دليل فقر او بود. تمام اين مشکلات دست به دست هم داده بودند تا غم واندوه او را فزوني بخشند.

چون بيماري وفقرش به اوج رسيد واز ديگرسو رسيدن به زني که اميد همسري اش را داشت نوميد شد، تصميم گرفت تا همانند ديگر مردم نجف که در گرفتاري ها چهل شب چهارشنبه پياپي به مسجد کوفه مي روند، بدان جا برود ويقين داشت در آن اگرچه ناشناخته، اما امام زمان عجّل الله تعالي فرجه الشريف را ببيند ومرادش حاصل شود.

شيخ باقر، شنيده خود را از شيخ محمد (نيکو نهاد) اين گونه ادامه داد: چهل شب چهارشنبه، پياپي به مسجد رفتم. آخرين شب چهارشنبه شبي زمستاني وتاريک وبادي همراه با باران پراکنده وزيدن گرفته بود. در دکه ورودي مسجد نشسته بودم... وبه دليل سرفه خونين و پرهيز از نجس کردن مسجد نمي توانستم وارد مسجد شوم وچيزي همراه نداشتم تا خود را از گزند سرما محفوظ بدارم. سخت دلتنگ شده بودم وبا خود مي انديشيدم چه شب هايي گذشت وچهل شب با ترس وزحمت بسيار به اين جا آمده ام، ولي هنوز کسي را نديده ام واتفاقي رخ نداده وتنها بهره اي که نصيب من شده نوميدي است.

در همين انديشه بودم وکسي در مسجد ديده نمي شد. آتشي برافروختم تا اندک قهوه اي که همراه داشتم آماده کنم. در همين حال شخصي را ديدم که از سمت درب اول مسجد به سوي من مي آيد. چون او را ديدم با خود گفتم: اين اعراب از ساکنين اطراف مسجد است، آمده تا قهوه مرا بخورد ومرا در اين شب تاريک از خوردن آن محروم کند وبدين ترتيب بر غمم بيفزايد. غرق در اين فکر بودم که به من نزديک شد وسلام کرد ومرا با نام خواند وروبه روي من نشست. از اين که نام مرا مي دانست تعجب کردم وپنداشتم از آنهايي است که گاهي به ديدارشان در اطراف شهر مي روم. از او پرسيدم از کدام طايفه عرب هستي؟ او گفت: از برخي طوايف عرب.

طوايف عرب را يکايک شمردم واو پاسخ منفي داد. خشمگين شده گفتم: مي دانم. تو از طايفه «طرطر» (کلمه بي معني وبراي ريشخند به کار مي رود) هستي.

از سخنم خنديد وگفت: کاري نداشته باش. براي چه به اين جا آمده اي؟

گفتم: تو هم به کار من کاري نداشته باش.

گفت: اگر بدانم زياني به تو نمي رسد.

از شيوايي سخن وحسن خلق او شگفت زده ودلم به او متمايل شد وهر بار که سخن مي گفت محبتم نسبت به او فزوني مي يافت. لذا چپق چاق کرده، تعارفش نمودم. گفت: خودت بکش من نمي کشم.

يک فنجان قهوه براي او ريختم. فنجان را از دست من گرفت واندکي از آن نوشيد وباقي مانده آن را به من داد تا آن را بنوشم ومن نيز نوشيدم وهمچنان محبت او در دلم بيشتر مي شد.

از اين رو به او گفتم: اي برادر، امشب خدا تو را رساند تا انيس تنهايي ام باشي. با هم به حرم مسلم بن عقيل برويم؟ گفت: باشد مي آيم. حال ماجرايت را بازگو.

گفتم: حقيقت امر اين است که همه عمرم را در فقر سپري کرده ام وافزون بر آن سال هاست که از سينه ام خون مي آيد وهيچ درماني براي آن نيافته ام. وانگهي همسر ندارم ودل در گرو زني از مردم محله خود در نجف دارم که به دليل فقر نتوانسته ام او را به همسري خويش درآورم.

ملاّها (روحانيون) به من گفتند: براي برآمدن حاجت اگر چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه بروي ودر آن جا شب را به صبح برساني، امام زمان عجّل الله تعالي فرجه الشريف را خواهي ديد وحاجتت برآورده خواهد شد. اکنون آخرين شب است، ولي هنوز کسي را نديده ام. در اين راه مشقت هاي فراوان ديده ونيازهاي من اين است.

در حالي که از خود غافل بودم به من گفت: بدان که سينه ات خوب شد وزني را که مي خواهي به زودي به دست خواهي آورد، ولي فقر تا آخرين لحظه زندگي با تو خواهد بود.

هنوز متوجه سخنان او نشده بودم. [مجدداً] بدو گفتم: نمي خواهي به حرم مسلم بروي؟

گفت: برخيز.

برخاستم واو پيشاپيش من روانه شد. چون وارد مسجد شديم گفت: نماز تحيت مسجد نمي خواني؟

گفتم: چرا، مي خوانم.

او نزديک شاخص واقع در مسجد به نماز ايستاد ومن به فاصله کمي از او به نماز ايستاده، پس از تکبيرة الاحرام، به خواندن سوره حمد مشغول شدم. او نيز مشغول خواندن سوره حمد شده بود وچنان زيبا ودلنشين مي خواند که هرگز کسي را نديده بودم اين گونه زيبا قرائت کند. لذا با خود انديشيدم شايد او خود امام زمان عجّل الله تعالي فرجه الشريف باشد ودر همين حال حالاتي را از او به ياد آوردم که نشان مي داد او امام زمان عجّل الله تعالي فرجه الشريف است. مجدداً به او نگريستم ـ که در حال نماز بود ـ وي را در توده اي بزرگ از نور يافتم، به گونه اي که مرا از تشخيص حضرتش باز مي داشت. او همچنان نماز مي خواند ومن قرائت او را مي شنيدم. سراپايم به لرزه افتاده بود، اما از ترس حضرتش نمي توانستم نمازم را بشکنم.

به هر صورتي که بود نماز را به پايان رساندم. نور همچنان ارتفاع مي گرفت. گريه وبي تابي کرده واز بي ادبي خود پشيمان بودم و عذرخواهي مي کردم وبه حضرتش گفتم: وعده تو راست است وتو وعده دادي با من به حرم مسلم بيايي.

در همين حال که با نور گفتگو مي کردم، نور به سمت حرم مسلم حرکت کرد ومن دنبال نور وارد حرم شدم ونور زير قبه مسلم قرار گرفت. همچنان با وي در حال گفتگو وراز ونياز بودم ومي گريستم تا اين که سپيده دميد ونور به آسمان عروج کرد.

چون صبح شد ياد سخن او افتادم که گفت: بدان که سينه ات خوب شد و... ناگهان خود را سالم وتندرست يافتم وديگر سرفه نمي کردم.

يک هفته پس از اين ماجرا به لطف خداوند وبه صورت غير منتظره زني را که مي خواستم به همسري گرفتم و ـ همان طور که امام عليه السلام فرموده بود ـ فقرم همچنان پابرجا ماند.(1)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. بحار الانوار، ج 53، ص 340.

  • نظری برای این خبر درج نشده است.